شهربازی
سلام امروز یک روز قبل از ماه رمضان بود که تصمیم گرفتیم که بریم شهر بازی وقتی به داداشم گفتم بریم پارک گفت : تا تا - باب منظورش از تاتا -_- تاب - باب -_- باب اسفنجی ما سا عت حدودا 10 رسیدیم شهربازی کلی بازی کردیم جای همگی خالی خیلی خیلی خوش گذشت 11:20 هم برگشتیم وبعد رفتیم فروشگاه پدیده خرید کردیم داداشی هم تا تونست پفیلا و چیپس برداشت بابام گفت سه روز نخوری خودم تو حلقت می کنم ساعت تقریبا 12:20 بود که خونه بودیم همین که رسیدیم بابام و داداشام رفتن سراغ چیپس و پفیلا ها تا تونستن خوردن مامانم میز شام و حاضر کرد گفت:بفرمایید شام بابا گفت من ه چا ندارم داداشم که پای تبلت بود تو اتاق رفتم صداش بزنم دیدم اوا این که خوابه داداش پیمانمم که خوابیده بود دیگه من و مامان شام خوردیم منم که می خواستم تا صبح بیدار بمونم منظورم تا اذان صبح چون می خواستم روزه بگیرم .
فعلا بای بوس...