عشق آجی

شهربازی

1392/4/19 0:42
130 بازدید
اشتراک گذاری

سلام امروز یک روز قبل از ماه رمضان بود که تصمیم گرفتیم که بریم شهر بازی عینکوقتی به داداشم گفتم بریم پارک گفت : تا تا - باب منظورش از تاتا -_- تاب - باب -_- باب اسفنجی قلب ما سا عت حدودا 10 مژهرسیدیم شهربازی کلی بازی کردیم جای همگی خالی خیلی خیلی خوش گذشت 11:20 هم برگشتیم وبعد رفتیم فروشگاه پدیده خرید کردیم داداشی هم تا تونست پفیلا و چیپس برداشت بابام گفت سه روز نخوری خودم تو حلقت می کنم ساعت تقریبا 12:20 لبخندبود که خونه بودیم همین که رسیدیم بابام و داداشام رفتن سراغ چیپس و پفیلاسبز ها تا تونستن خوردن مامانم میز شام و حاضر کرد گفت:بفرمایید شام بابا گفت من ه چا ندارم داداشم که پای تبلت بود تو اتاق رفتم صداش بزنم دیدم اوا این که خوابه داداش پیمانمم که خوابیده بود نیشخنددیگه من و مامان شام خوردیم منم که می خواستم تا صبح بیدار بمونم منظورم تا اذان صبح چون می خواستم روزه بگیرم .

فعلا بای بوس...بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان موژان جون
19 تیر 92 12:08
این گلا هم برای شما عزیزم


ممنون عزیزم
مامانی تنها
20 تیر 92 14:15
کوله بارت بربند شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم می شود آسان رفت می شود کاری کرد که رضا باشد او ای سبکبال در این راه شگرف در دعای سحرت در مناجات خدایی شدنت هرگز از یاد مبر من جا مانده بسی محتاجم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق آجی می باشد